گاهی باید با تمام وجود زنانگیت را خرج کنی
گاهی باید با تمام وجود مردانگیت را خرج کنی
نه در تخت خواب
در مشکلات
در باهم بودنها
در کوتاه امدن ها
در روزگار سردو گرم
در ادامه راه حتی پیاده
آن موقع هست که میتوانی به زنانگیت افتخار کنی
آن موقع هست که میتوانی به مردانگیت افتخار کنی
-
اصلاً قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام؛ ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
رودم؛ اگر چه بیتو به دریا نمیرسم
کوهم؛ اگر چه مردنی و استخوانیام
من کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من، این من غبار؛ چرا میتکانیام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکست? نامهربانیام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانیام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنویام یا بخوانیام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوستدار بستنی زعفرانیام
روز گرسنگی سرمان را فروختیم
نانی نبود، خنجرمان را فروختیم
چون شمع نیم مرده به سوسوی زیستن
پس مانده های پیکرمان را فروختیم
از ترس پیر کش شدن ریشه ای کثیف
صد شاخه ی تناورمان را فروختیم
غیرت نبود تا بزند پشت دست حرص
ما کودکانه باورمان را فروختیم
در چشم گرگ خیره مشو ای پدر که ما!
پیراهن برادرمان را فروختیم
دروازه باز و بسته چه توفیر میکند
وقتی نگاه بر درمان را فروختیم
به رغم آتش آن چشمهای جذابه
ز عشق همنفسی خواستم نه همخوابه!
عجب زمانه ظاهر پسند نامردی است
کشیده مردم رو راست را به صلابه
سیاوشانه ز آتش گذشته ام ، اما
دو قطره اشک نیامد به چشم سودابه
صدا زدم مگر اسباب پاک بودن چیست؟
ز حجره سر به در آورد شیخ،
ـ آفتابه.
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها
تپش تبزده نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید
ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم
دست بردم به تمنا و نیامد به کفم
کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج؟
جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم
راه تردید مسیر گذر عاشق نیست
چه کنم با چه کنمهای دلم بی هدفم؟
پدرانم همه سرگشتهی حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم
زخم بیهوده نزن، سینهام از قلب تهیست
بهتر آن است که سربسته بماند صدفم
تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم
همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم
دل برده از من آنکه ز من دل بریده است
دیگر در این قمار نباید زیان دهم
یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
شب های درازی بی عبادت چه کنم
طبعم به گناه کرده عادت چه کنم
گویند غفور است و گنه میبخشد
گیرم که ببخشد ز خجالت چه کنم
دوسـتشدارم، غمـش در سينه باشد يا نباشد
صـورت مـاهـش در ايـن آيـيـنـه باشـد يا نباشـد
يـاد او در خـاطـر مـن هـسـت اگــر در خـاطـر او
يـادي از ايـن عـاشـق ديـريـنـه بـاشـد يا نبـاشد
شيشهي ايمان بهدست افتادهام در پاي آن بت
جـاي مـن آغـوش ايـن سنگينـه باشـد يا نباشد
رفیق راهی و از نیمه راه میگویی
وداع با من بی تكیه گاه می گویی
میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه اسم مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هركه می رسی از اشك و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟
هنوز حوصلهء عشق در رگم جاری است
نمرده ام كه غمت را به چاه می گویی
از دست عزیزم چه بگویم؟ گله ای نیست!
گر هم گله ای هست، دگر حوصله ای نیست!
سرگرم به خود زخم زدن در همه عُمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست!
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی?!
پاسی از شب که گذشت است چرا بیداری?!
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی او چرا تنها رفت
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن
باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست
نه برای تب من فرصت بهبودی هست
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت ، دلی مرد ، عزا بر پا شد
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران چه شده از چه پریشان حالی
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است
من و این مزرعه هم باز خدایی داریم
در پس کوچه ی شب حال و هوایی داریم
اگر گاهی ندانسته،به احساس تو خندیدم
ویا از روی خودخواهی،فقط خود را پسندیدم
اگر از دست من،در خلوت خود گریه ای کردی
اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی
اگر تو مهربان بودی و من نامهربان بودم
برای دیگران سبز و برای تو خزان بودl
اگر زخمی چشیدی گاه گاهی از زبان من
اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من
"صمیمانه دعایم کن حلالم کن حلالم کن"
به حباب نگران لب يك رود قسم
و به كوتاهي آن لحظه شادي كه گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچناني كه فقط خاطرهاي خواهد ماند
لحظهها عريانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آينه نه آينه به توخيره شده ست
تو اگر خنده كني
او به تو خواهد خنديد
و اگر بغض كني
آه از آينه دنيا كه چهها، خواهد كرد
گنجه ديروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حيف
بستههاي فردا
همه اي كاش اي كاش
ظرف اين لحظه
و ليكن خاليست
ساحت سينه پذيراي چه كس خواهدبود
غم كه از راه رسيد
در اين سينه بر او باز مكن
تاخدا
يك رگ گردن باقيست!!!
تا خدا مانده،
به غم وعده اين خانه مده
اگر دل ببندی به بال نسیم
به یک چشم بستن به هم میرسیم
من آوازهخوان لبان توام
مصیبتکِش گیسوان توام
به دوش دلم بار دوری چهقدر؟
فدایت بگردم صبوری چهقدر؟
عزیز دلم کینهتوزی مکن
گناه است پروانهسوزی مکن
چرا خندهی زورکی میکنی
شب و روز من را یکی میکنی
دلآزرده بودن گناه است و بس
پل آشتی یک نگاه است و بس
جهان کوچه سبز پیوندهاست
بهشت خدا پشت لبخندهاست
بخند ای بهار دل سرد من
کسی نیست غیر از تو همدرد من
تو اندوه من باورت میشود
تو از عشق خیلی سرت میشود
تو سرسبزی روزگار منی
دراین سال قطبی بهار منی
به حق دل حضرت فاطمه
جدا کن حساب مرا از همه
کنارم بمان ای تسلّای من
که بیاعتبار است فردای من
به جان تو کز هر دو عالم سَری
تو از هر که من داشتم بهتری
به سوزانی تیر آهت قسم
به اردیبهشت نگاهت قسم
کجا پای از این ورطه پس میکشم
برای تو دارم نفس میکشم
بزن زخمه بر ساز دلتنگیام
که من تشنهی جام یکرنگیام
به فکرم نباشی هدر میشوم
رهایم کنی دربهدر میشوم
اگر بادهخوارم حریفم تویی
اگر شعر دارم ردیفم تویی
به مولا قسم هرچه گویم کم است
دهانم پر از دوستت دارم است
دختره به پسر گفت : من قشنگنم؟ پسره گفت: نه
دختر از پسر پرسيد : مي خواي تا هميشه پيشت باشم؟ پسر گفت: نه
دختر به پسر گفت : اگه من يه روز تركت كنم گريه مي كني؟ پسر گفت : نه
دختر گريه كرد خواست بره كه پسره دستشو گرفت گفت:
به نظر من تو قشنگ نيستي،لهه ي زيباي هستي
من نمي خوام پيشم باشي ،نيازمه تا آخر عمر با من بموني
اگه يه روز تركم كني گريه نمي كنم ، ميميرم
............
تو در دشت دلم آشوب کردی
به لبخندی مرا مغلوب کردی
گل نازک خیال زود رنجم
تو صاحب اختیاری خوب کردی
چیزی ازم نمونده
جز این نگاه آخر
یه عکس و یک نشونه
یه انتظار یه باو
چیزی برام نذاشتی
یه انتخاب به اجبار
اونم گذشتن از توست برای آخرین بار
چیزی برام نمونده من موندمو یه دفتر
اونم پر از خاطره ست
پر شده با چشم تر
چیزی دیگه ندارم
هدیه کنم به چشمات
فقط دوستم داشته باش
برو خدا به همرات !
|
چ-اگر عاشق کسی هستید بخاطر اینکه یک شب نمی توانید بدون او سر کنید این عشق نیست شهوت است
-اگر عاشق کسی هستید بخاطر اینکه دوستتون داره این عشق نیست عقده حقارت است
-اگر عاشق کسی هستید بخاطر اینکه فکر می کنید با ترکش احساساتش را جریحه دار می کنید این عشق نیست ترحم است
-اگر عاشق کسی هستید بخاطر اینکه در هر چه دارید شریکید این عشق نیست رفاقت است
اما
اگر درد کسی را بیش از خودش احساس کردید و اشک ریختید این همان عشق است
سلام امروز یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد
من دو تا همستر داشتم امروز 5تا نی نی دنیا اوردن شدن 7تا
سوال یک
شما به طرف خانه ی کسی که دوستش دارید می روید دو راه برای رسیدن به آنجا وجود دارد
یکی کوتاه و مستقیم است که شمارا سریع به مقصد میرساند و خسته کننده است
اما راه دوم به طور قابل ملاحظه ای طولانی تر است ولی پر از منظر زیبا و جالب
حال شما کدام راه را برای رسیدن به خانه محبوبتان انتخاب میکنید؟؟
راه کوتاه یا بلند؟
سوال دو
در راه دو بوته گل رز میبینید
یکی پر از رزهای قرمز و دیگری پر از رزهای سفید
شما تصمیم میگیرید که بیست شاخه از رزها را برای او بچینید
چند تا را سفید و چند تا را قرمز انتخاب میکنید؟
(شما میتونید یا همه را یک رنگ انتخاب کنید یا از ترکیب دو رنگ)
سوال سه
بالا خره شما به خانه او می رسید.
یکی از افراد خانواده در را بر روی شما باز میکند
شما میتوانید از آنها بخواهید که دوست شما را صدا بزند
یا اینکه خوتان او را خبر میکنید
حالا چیکار میکنید؟
سوال چهارم
شما وارد منزل شده به اتاق او میروید
ولی کسی آنجا نیست پس تصمیم میگیرید که رزها را همان جا بگذارید.
ترجیح میدهید آنها را لب پنجره بگذارید یا روی تخت؟؟
سوال پنجم
شب می شود شما او هر کدام در اطاق های جدا گانه ای میخوابید
صبح زمانی که بیدار میشوید به اطاق او میروید
به نظر شما وقتی که به آنجا بروید او خواب است یا بیدار؟؟
آخرین سوال
وقت برگشتن به خانه است
آیا راه کوتاه و ساده را انتخاب میکنید یا ترجیح میدهید از راه طولانی و جالب تر بروید؟
و اکنون جوابها
1. راه نمایانگر حالت عاشق شدن شماست. اگر راه کوتاه را انتخاب کنید، یعنی اینکه خیلی زود و به آسانی عاشق می شوید. اگر راه طولانی را انتخاب کنید، شما برای خودتان زندگی می کنید و زود در دام عشق گرفتار نمی شوید.
2. شمارش تعداد گل های قرمز نمایانگر میزان دَهِش شما در رابطه تان است، و تعداد گل های سفید نمایانگر توقعات شما از طرف مقابل است. اگر 18 شاخه گل قرمز و 2 شاخه گل سفید انتخاب کنید، یعنی در رابطه %90 دهش دارید و درعوض فقط %10 توقع دارید.
3. این سوال نمایانگر رفتار شما در برخورد با مشکلاتی است که در رابطه تان پیش می آید. اگر از اعضای خانواده می خواستید که دوستتان را صدا کند، یعنی فردی هستید که از ایجاد مشکلات در رابطه احتراز می کنید و درصورت وقوع مشکل، امیدوارید که به خودی خود حل شود. اما اگر خودتان برای صدا کردن دوستتان می روید، یعنی فردی رک و راست تر هستید و برای حل مشکلات فوراً اقدام می کنید.
4. محلی که برای گذاشتن گل ها انتخاب میکنید، نمایانگر میزان علاقه ی شما برای ملاقات کردن دوست پسر/دوست دخترتان است. اگر گل ها را روی تختخوابش بگذارید یعنی دوست دارید او را زود به زود ببینید. اما اگر آنها را روی طاقچه ی پنجره بگذارید یعنی دوست ندارید او را مداوماً یا زیاد ملاقات کنید.
5. این سوال نمایانگر نگرش شما به شخصیت طرف مقابلتان است. اگر ببینید که خواب است، شخصیت دوست پسر/دوست دخترتان را می پسندید و او را همانطور که هست دوست دارید. اما اگر ببینید که بیدار است، شما می خواهید که دوستتان برای شما تغییر کند.
6. راه برگشت به خانه نمایانگر این است که چه مدت در رابطه ی عشقیتان می مانید. اگر راه کوتاه را انتخاب کنید، یعنی خیلی ساده و زود از کسی دل می کنید و رابطه تان را بر هم می زنید. اما اگر راه طولانی تر را انتخاب کنید، طولانی تر در رابطه هایتان میمانید.
آسمان امشب به حالم ناله کن
ناله بر این زخم چندین ساله کن
آتشی زد عاشقی بر حاصلم
گریه کن در مجلس ختم دلم
گریه کن ای عشق روحم تیر خورد
شانه ی احساس من شمشیر خورد
باید امشب را عزاداری کنم
تا سحربر نعش دل زاری کنم
باید امشب بشکنم این سینه را
وا کنم این عقده ی دیرینه را
شوخ چشمی بی نصیبم کرده است
باخودم حتی غریبم کرده است
شوخ چشم است ودلم در چنگ اوست
هر چه هست از چشم پر نیرنگ اوست
او که می گویند پشت خواب هاست
دختر فرمانروای آب هاست
او که خویشاوند نزدیک گل است
شرح احساس ظریف بلبل است
آن بلا ، آن درد خوب سینه سوز !
ازکجا آمد نمی دانم هنوز ؟
آمد وبربام روحم پر کشید
از سر پرچین قلبم سر کشید
آمد ومن پیش پایش گم شدم
نقل محفل ، گرمی مردم شدم
آمد از دردش پرم کرد و گذشت
بی وفا سیلی خورم کرد وگذشت
شمع بزمش بودم ، آبم کرد ورفت
خنده ای کرد وخرابم کرد ورفت
رفت وکوه طاقتم را باد برد
یوسف امید من در چاه مرد
رفت و طاق عشق من آوار شد
ای بخشکی شانس ، این هم یار شد ؟
عاشقان آیینه ی روح هم اند
مرهم دلهای مجروح هم اند
عشق راه عقل را گل می کند
هر چه با ما می کند دل می کند
ای دل شوریده مستی می کنی ؟
باز هم شبنم پرستی می کنی ؟
بعد از این زهر جدایی را بخور
چوب عمری با وفایی را بخور
من که گفتم این بهار افسردنی است
من که گفتم این پرستو مردنی است
من که گفتم ای دل بی بند وبار
عشق یعنی : رنج ، یعنی :انتظار
عشق خونت را دواتت می کند
شاه باشی عشق ،ماتت می کند
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست وهم شکستم داد دل
باز هم دلتنگي ، باز هم گريه هاي شبانه ام
يه عاشق غمگين ، در حسرت شبهاي بي ستاره ام
سخت دلتنگم ، سخت بيقرار و بي تابم ...
كجاست شانه هاي گرم و مهربانت ، تا گريه كنم ؟
كجاست آن لبخندهاي عاشقانه ات تا باز هم ديوانه شوم ؟
چرا ديگر درد دلي براي گفتن با من نداري ؟
چرا اشكهايت را از من پنهان مي كني و حرفي براي گفتن نداري ؟
چرا قلب عاشقم را در انتظار چشمانت مي سوزاني ؟
آنقدر دلتنگ چشمانت هستم كه نمي توانم در هيچ چشم ديگري نگاه كنم ...
آنقدر بيقراره وجودتم كه هيچ اتفاقي ، دل غمگينم را شاد نمي كند
براي گريستن ، شانه هايت را كم دارم
شانه هايي كه بارها و بارها در خواب و خيال ، تكيه گاه دل عاشقم بود
براي عاشقي ، نگاههاي زيبايت را كم دارم
نگاههايي كه تنها دليل زندگي و عشقم شد
از چه بنویسم ؟ امشب که سقف بی ستاره اتاقم بر سرم سنگینی می
کند ، مانده ام که از چه
بنویسم ... از آنهایی که دیروز با من بودند و امروز رفته اند یا از تو که همیشه حرفهای مرا می خوانی ...
از چه بنویسم ؟ از آسمانی که در حال عبور است یا از دلی که سوت و
کور است ؟ از زمین بنویسم یا از
زمان یا از یک نگاه مهربان ؟ از خاطراتی که با تو در باران خیس شد
یا از غزلهایی که هیچ وقت سروده
نشد ؟ باز چه بنویسم ؟ از چتری که هرگز زیر آن نه ایستادم یا از
حرفهایی که هرگز به زبان نیاوردم ؟ من
عاشق خیابانی هستم که قسمت نشد با هم در آن قدم بزنیم ، من دلبسته
درختی هستم که فرصت
نشد اسممان را روی آن حک کنیم ... اگر قرار باشد بنویسم ... باید در
همه سطرهای دفترم حضور
داشته باشی ، نفس های تو می تواند برگ برگ دفترم را از پائیز پاک
کند ، من بیقرار حرفهای ناب
باز لبهای من به خنده نشست روی تنهاييم پرنده نشست
باز توفان گرفت ابراهيم بت من جان گرفت ابراهيم
بت من رنگ و بو نمی خواهد شبنم است و وضو نمی خواهد
هر چه در می زنم، نمی شکند بت من با تبر نمی شکند
تو بتت از گل است ابراهيم کار من مشکل است ابراهيم
تو بهارت به اين قشنگی نيست بت من چون بت تو سنگی نيست
گل به گيسو نمی زند بت تو چشم و ابرو نمی زند بت تو
تو صدای مرا نمی فهمی حرف های مرا نمی فهمی
امتحان کن جمال او ديدن تا تو باشی و بت پرستيدن
تو دلت خون نبوده در هوسی چشمهايت نمانده پيش کسی
تو نشستی کنار دلهره ات؟ شده انديشه ی کسی خوره ات؟
شده از عمق سينه آه کنی؟ مثل ديوانه ها نگاه کنی؟
خيمه ی سروری نزن اينجا! لاف پيغمبری نزن اينجا!
آب خواهد شد آهن تبرت خون می آيد ز عشوه در جگرت
از غمش سر به چاه خواهی برد به خدايت پناه خواهی برد
ماه در چاه تنگ پيرهنش می خزد يوسفانه بر بدنش
آبی چشم آسمانی او باغ لبهای ارغوانی او
شب زيبای گيسوان خمش مژه های بلند روی همش
قطره ی ژاله بر رخ لاله آه از اين ماه چارده ساله!
باز لبهای من به خنده نشست روی تنهاييم پرنده نشست
باز توفان گرفت ابراهيم بت من جان گرفت ابراهيم
او در انديشه زمان جاريست روی لبهای ديگران جاريست
من زبان ريز آن پری رويم هر چه دلخواه اوست می گويم
چه کنم رو به اين حرم نکنم سجده بر پای اين صنم نکنم
من چه با اين دل فگار کنم تو که پيغمبری بگو، چکار کنم؟
چون باد داغ تن به تن نیل میدهم
سوز درون به یاد تو تقلیل میدهم
دیگر حریف ابرهه عشق نیستم
ای دل تو را به لطف ابابیل میدهم
ارامشی برای بشر نیست در زمین
خود را به چشمهای تو تحویل میدهم
وقتی جهان به قصد تفاهم بنا نشد
من نیز حق به حضرت قابیل میدهم
ϰ-†нêmê§ |